داستان اینگونه آغاز میشود: «پنجاه سال پیش از جنگِ پایان دادن به تمام
جنگ ها، پسری در یک باغستان گلابی در حاشیه جنگلی تاریک با دوستانش قایم
موشک بازی میکرد.
ماتیلده که گرگ شده بود، روی تخته سنگی نشست، سرش را روی زانویش گذاشت و تا
صد شمرد. پسر که تصمیم گرفته بود بیشتر از همه پنهان بماند و امیدوار بود
که دل ماتیلده را به دست بیاورد به سرعت از او دور شد. صدای پر ناز او
دلنواز بود. حتی حالا که داشت عددها را میشمررد و کلماتش یکنواخت و
کسلکننده به نظر میرسیدند.
پسر برای پنهان شدن به جنگل رفت. گرچه این کار به شدت ممنوع بود. بعد از
هرچندمتری که جلو میرفت به عقب نگاه میکرد تا مطمئن شود که هنوز باغستان
گلابی را پشت سرش میبیند...»